نمیدانم نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دمش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را



احساس میکنم که چقدر زندگی ما آدمها میتونه متزلزل باشه و در هر لحظه عوض بشه بدون اینکه خودت بخوای , بدون اینکه خودت بفهمی . انگار هیچ چیزی در اختیار تو نیست . انگار که تو نمیتونی زندگی تو کنترل کنی . انگار هیچ کاری از دستت ساخته نیست . انگار که اصلا تو هیچ کاره ای
بدون اینکه بخوای و بفهمی آدمها وارد زندگیت میشن , تو زندگیت نقش بازی میکنند , وارد ذهن و قلب و روح تو میشن و بعد از یه مدت-کوتاه یا بلند- باز هم بدون اینکه تو بخوای و بفهمی و بتونی کاری بکنی از زندگیت میرن بیرون
بعضی ها که یه گوشه از قلب و روح تو رو هم میکنن و با خودشون میبرن . بعضیها هم تمام خاطرات تو رو با حضور خودشون پر میکنن و بعد هم بی سر و صدا از زندگیت میرن بیرون و تو میمونی و دلبستگی هاتو و خاطرات سنگینی از حضور اونا
رسم زندگی اینه !!! تو هیچ کاره ای
تو هم بدون اینکه بخوای و بفهمی با زندگی دیگران اینجوری بازی میکنی !!!؟ چه میشه کرد رسم زندگی اینه ! گاهی واقعا تو هیچ کاره ای

*****


بچگی

 

کاش هنوز اون‌قدر بچه بودیم که

غصه‌هامون تو آغوش مادرامون با یه نوازش مادرانه فراموش می‌شد...

و دردهامون با یه بوسه‌ی مهربانانه‌اش...

 

کاش هنوز اون‌قدر بچه بودم که

که چین‌های چادر مادرم می‌تونست منو از مشکلات حفظ کنه

کاش هنوز بچه بودم!!

 

اون وقت!

با گریه دلمو می‌گرفتم جلوش و بهش نشون می‌دادم چطور...

تا با لبخندی...

 

می‌بوسیدش و

دست می‌کشید رو موهام...

گونه‌ام رو نوازش می‌کرد... اشکامو پاک می کرد و

با همون لبخندش آروم می گفت:

خوب میشه! ببین امروز چقدر بزرگ شدی!!

و من سرمو می‌ذاشتم رو دامن‌ش تا همه تلخی‌هام رو از گریه کنم...

 

می‌دونم هنوز بلده تکه به تکه‌‌ی دلم رو آروم کنه

می‌دونم هنوز می‌تونه ترک به ترک‌ش رو با مهر پر کنه

می‌دونم همه عطش دلم رو با عشق سیراب می‌کنه... می‌دونم!

ولی می‌ترسم

می‌ترسم غم رو مهمون دل مهربونی کنم که نگاه‌ش مرحم دردهامه

کاش هنوز بچه بودم...


رنگ عشق

رنگ عشق 

آونگ می‌شوم لحظه‌ها را
در رقصی چوبین
روی خاطره آب
سرانگشت
و حلقه حلقه تا انتها
باز‌می‌گردم، واژگون
زمان می ایستد
در سبزی یک خاطره
....

بال می‌شوم در وسعت یک آسمان، آبی کبود، آبی خیال.
 مهر می‌شوم، قرمز، تلنگری، و ماهی تنهای تنگ را همدم.
داد می‌شوم، غربت دره آبی را،انعکاس شکست سکوت.
پنجره می‌شوم، عبور نور را به روزن تاریک درون،جایی که سلولها هجوم مرگند.
خنده می‌شوم، برهنگی کودک تازه‌گی را.
و عشق
جادوی قفلهای غمگین درهای بسته