بچگی

 

کاش هنوز اون‌قدر بچه بودیم که

غصه‌هامون تو آغوش مادرامون با یه نوازش مادرانه فراموش می‌شد...

و دردهامون با یه بوسه‌ی مهربانانه‌اش...

 

کاش هنوز اون‌قدر بچه بودم که

که چین‌های چادر مادرم می‌تونست منو از مشکلات حفظ کنه

کاش هنوز بچه بودم!!

 

اون وقت!

با گریه دلمو می‌گرفتم جلوش و بهش نشون می‌دادم چطور...

تا با لبخندی...

 

می‌بوسیدش و

دست می‌کشید رو موهام...

گونه‌ام رو نوازش می‌کرد... اشکامو پاک می کرد و

با همون لبخندش آروم می گفت:

خوب میشه! ببین امروز چقدر بزرگ شدی!!

و من سرمو می‌ذاشتم رو دامن‌ش تا همه تلخی‌هام رو از گریه کنم...

 

می‌دونم هنوز بلده تکه به تکه‌‌ی دلم رو آروم کنه

می‌دونم هنوز می‌تونه ترک به ترک‌ش رو با مهر پر کنه

می‌دونم همه عطش دلم رو با عشق سیراب می‌کنه... می‌دونم!

ولی می‌ترسم

می‌ترسم غم رو مهمون دل مهربونی کنم که نگاه‌ش مرحم دردهامه

کاش هنوز بچه بودم...


رنگ عشق

رنگ عشق 

آونگ می‌شوم لحظه‌ها را
در رقصی چوبین
روی خاطره آب
سرانگشت
و حلقه حلقه تا انتها
باز‌می‌گردم، واژگون
زمان می ایستد
در سبزی یک خاطره
....

بال می‌شوم در وسعت یک آسمان، آبی کبود، آبی خیال.
 مهر می‌شوم، قرمز، تلنگری، و ماهی تنهای تنگ را همدم.
داد می‌شوم، غربت دره آبی را،انعکاس شکست سکوت.
پنجره می‌شوم، عبور نور را به روزن تاریک درون،جایی که سلولها هجوم مرگند.
خنده می‌شوم، برهنگی کودک تازه‌گی را.
و عشق
جادوی قفلهای غمگین درهای بسته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد