طنابی از حسرت ها خواهم ساخت

و به درختی از ندیدن ها خواهم بست

گردن حضور بی وجود خودم را

به دست دلهره های طناب خواهم داد

از صندلی چوبی ثانیه ها گذر خواهم کرد

و با لگدی به این ثانیه ها

با ثانیه ها، با تو، با آسمان و با این درخت خشک و پوسیده

خداحافظی خواهم کرد

نمی خواهم حتی بارانی از غصه چشمان زیبایت را تر کند

من اکنون آزادم

مثل پرنده مثل یک برگ جدا مانده از درخت

اکنون آزادم

بگذار کمی نفس بکشم هوای اینجا سرشار از بوی توست

اینجا کسی برای نرسیدن به آرزوهای آبی مرا سرزنش نمی کند

بگذار پرواز کنم

اینجا دیگر دیواری وجود ندارد

که فکر مرا در میان خود حبس کند

بگذار با تقلایی خودم را به دست طناب بسپارم

و پرواز کنم

بگذار بروم

اینجا سرد است......

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد