او که دم از محبوبیت میزد       در شهر خود غریبی بیش نبود       او از عشق بی نصیب بود       او کارش فریب بود       او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت       یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت       او همیشه فکر دلبری بود       چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود       او به وفا و صداقت کرده بود پشت       او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت.       

فقط به خاطر تو  

به یاد می آوری؟            روزی که ماهی ها مردند       و قناری برای همیشه خاموش ماند       روزی که شب را اسیر خود کرد       و ستارگان مهتاب را تشییع کردند       آن روز را به خاطر بسپار       برایش مراسمی بگیر       شمعی روشن کن       عکس یاسهای پژمرده را روبان سیاه ببند             و مرا هم صدا کن       طلوع تلخی ها را آواز سازیم       و بخوانیم       صدایم کن تا       غم کوچ احساسمان را با هم قسمت کنیم.             اگر صدایم کردی و نیامدم       بدان که پی عکسی از خودم می گردم و       تکه روبانی       
تا ابد چشم به راهم نازنینم
روزگاریست غریب            چلچله‌ها می‌میرند       بلبلانند خموش       جغدها می‌خوانند       عندلیبی خسته       نعلبکی بنشسته       در کمینگاه جفا       روبهی را خفته       همه شیران خسته       مرده است این بیشه       روزگاریست غریب خسته است این نجوا 

 

وقتی که  فقط به خودت فکر می کنی حق داری که نتونی به بقیه هم فکر کنی

 وقتی که  فقط خودتو می بینی حق داری که نتونی بقیه رو ببینی

 وقتی که  فقط صدای خودتو می شنوی حق داری که گوشهات برای شنیدن صدای بقیه سنگین باشن

 وقتی که  به خاطر یه ریزه محبت انتظار داری همه تو رو سجده کنن  حق داری که حتی یه تشکر زبونی هم ازشون نشنوی
وقتی که  فقط ابراز محبت خودتو می بینی حق داری که ابراز محبت بقیه رو نبینی
وقتی که  فکر می کنی که فقط تو عاشقی ، حق داری که عشق دیگرانو باور نکنی
وقتی که  فقط به خودت حق می دی  حق داری که حق داشتن بقیه رو ندید بگیری
 وقتی که حق داری
آره
این جوریه که حق با توئه راست می گی

تو حق داری

 

باورش کردم       و ندانستم تمام حرفهایش فریب است       خنده هایش دروغ و بی احساس       گریه هایش هم کمی عجیب است       ندانستم ویرانگری آمده ویرانم کند       سا حر است می خواهد سحر سامانم کند       ندانستم رهگذر است، بهانه اش خستگی       برای اغفا ل من می آید از در دلبستگی       باورش کردم       و حرفهایش را شنیدم       دلم که با دلش یکدل شد جز آزار چیزی ندیدم       زبان بازیش که تمام شد             دل ساده ام که رام شد             دیگر دوست داشتنی در کار نبود             دیگر دوستی منتظر سر قرار نبود             راست و دروغ به عشق من قسم خورد       چیزی نگفتم من هر چه به روزم آورد             حالا خوب می فهمم معنی حرفهایش را             فریبی بیش نبود 

ساعت ها ساعت کنار تختخواب 10 دقیقه جلو است. ساعت گوشی مبایل 5 دقیقه عقب است. ساعت روی میز مقابل تختخواب 25 دقیقه جلو است. ساعت مچی ام 4 دقیقه جلو است. ساعت روی میز کامپیوتر نیم ساعت عقب است و من خواب آلود در ذهنم مشغول جمع و منها کردن این مقادیر هستم . ذهن یاری نمیکند و سر آخر و در تاریک روشن سحر روی شماره گیر تلفن شماره 119 را با چشم بسته میگیرم! ساعت 6 و 11 دقیقه ، ساعت 6 و 11 دقیقه ، ساعت 6 و 11 دقیقه . بوق بوق بوق بوق


مثال معروف نگریستن به نیمه پر لیوان برای همه آشناست ولی بیایید از زاویه
دید افرادی با گرایش ها و خلق خوی متفاوت به این لیوان بنگریم.



بدبین:
لیوان نیمه خالی است.

ایده آلیست:
لیوان باید پر باشد.

طرفدار محیط زیست:
آب داخل لیوان را هدر ندهید.

سیاست مدار
پر بودن یا خالی بودن نیمه لیوان بستگی به منافع جناح ما دارد.

آنارشیست:
لیوان را بشکن!

فمینیست:
لیوان من کمتر از لیوان همکار مرد کناری ام پر به نظر می رسد.

کاپیتالیست:
لیوان را بفروشیم!

رئالیست
لیوان وجود دارد.

شیمیست:
درون لیوان داریم:
50%H20+40%N2+10%O2

ژورنالیست:
چه دستانی در پس سناریوی خالی کردن آب لیوان در کارند؟

فوتو ژورنالیست:
نور مناسب به لیوان بتابایند تا در عکس پر بودندش بیشتر جلوه کند.

تروریست:
عوامل خالی کردن آب لیوان را باید کشت!

نهیلیست:
لیوان خالی است.

فاندامنتالیست:
لیوان این مظهر فرهنگ غرب را به دور افکنید.

شما چطور؟