روزی که مرگ خاطره ها می رسد
روز مرگ آدمی است
روز تنهایی و در به دری
روز انکار وجود
روز التماس نفس
برای آمد و رفت
شاید
عکس قلبی می ماند و وجودی که حتی
درد هم نمی خواهد
گریه
چه خنده آور است
شاید
حال می فهمم چرا روزی نوشتم
ما آدمها گاهی به خاطر هم بد می شویم
گاهی حتی یادمان می رود
کجای این غریبستان اسیریم
چه ساده
غریب می شویم برای هم
زجر می کشیم برای شب جدایی
آخرین غروب را هیچ گاه نمی خواهیم که
فراموش کنیم
چرا ؟؟؟
به چشمان ماه نگاه می کنیم
تا ماه را به خرده بگیریم
سایه خود را در آغوش می کشیم
سراغ شب را از جاده گمراهی می پرسیم
آری
گمشده ای بیش نیستیم
با افسانه ای به نام غرور
خود را خرد می کنیم
خنده ام نمی آید
بگذار بگویم
به دنبال صدایی هستم
که چند روزی است
سکوتش مال من است
سلام
وبلاگ واقعا زیبایی داری و قشنگ می نوسی امید وارم که همیشه موفق و سر بلند باشید به ما هم سر بزنید
سلام وبلاگت قشنگ وطرحش زیباست
نوشته هات هم زیبا بودند ای والله
به من هم سر بزن خوشحال میشوم
ارادتمند:مهدی