دوستی !!

دل من دیرزمانی ایست که می پندارد "دوستی" نیز گلی است

مثل نیلوفرو ناز ساقه ترد و لطیفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد جان این ساقه  نازک را دانسته بیازارد.

در زمینی که ضمیر من و توست، از نخستین دیدار، هرسخن، هررفتار دانه هایی است

که می افشانیم ، برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدانگونه که بایست به بار آید

زندگی رابه دل انگیزترین چهره بیاراید
 

زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است

تا درآن دوست نباشد همه درها بسته است.
 

درضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز

عطر جان پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان خرج می باید کرد
 

   رنج می باید برد

     دوست می باید داشت


غمی غمناک

غمی غمناک
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
---------------------------------
دل نوشت:
حالا که روزگار دل ما را شکست....
با این سرکش مست ، دیگه چه میشه کرد؟
وقتی سرنوشت خودش اینو نوشت....
با تقدیری که هست دیگه چه میشه کرد؟
شب که فرا رسیده دیونه داری کردم
تو این همه هیاهو خودم را یاری کردم
نشستم و نشستم آبرو داری کردم
به عشق دیدن تو لحظه شماری کردم
تا پیدا شدی تو سرنوشتم دیدم مسافر راه بهشتم
توی دفتر مهربونی دل اسم نازنینتو نوشتم
قلبم را پر از نور امید کن ، عزیزم عشق را رو سفید کن،عزیزم عشقا رو سفید کن.........

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های خلوت احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم
و حریم چشم هایم را
به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی ؟ نمی دانم چرا ؟ شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ؟ تا کی ؟ برای چه ؟ولی رفتی
و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اینهمه طوفان وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفائیها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان عنصری از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟
شاید به رسم عادت پروانگیمان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم..